تو مثل چشم دریا عاشقی و پاک و بارانی
و من یک تکّه از دریاولی نمناک و بارانی
تورا جان همانی که جدایت کرد از چشمم
همین امشب بیا در کلبه سردم به مهمانی
عجب روز قشنگی بود روز آشناییمان
چه شد حالا که از آن انتخاب خود پشیمانی
تمام شمعدانیها برایت اشک می ریزند
دلت آمد دل گلهای باغم را بلرزانی؟
وعادت درد سنگینیست وقتی اوج می گیرد
به من عادت نکردی،طعم حرفم را نمی دانی
تماشا میکنم این قصه را زیبای من امّا
خدا را خوش نمی آمد که این دل را بسوزانی